محل تبلیغات شما



هواللطیف. یک عالمه حرف دارم که باید بگویم، به تو خدایم، چرا که جز تو کسی را ندارم. هیچ کس را. نمی دانم آن زمان که مرا آفریدی و تصمیم به آوردن من گرفتی چرا مرا این همه تنها خواستی؟ اصلا چرا در سرنوشتم آدم هایی را آوردی و بردی که اینقدر من تنها باشم؟ محمد ب عنوان همسر خوب است. اما بعضی از اخلاقش را نمی توانم بفهمم. هنوز با ناسازگاری هایش کنار نیامده ام. با دیفالت های نه اش. با مخالفت های گاه و بیگاه الکی اش.
هواللطیف. خدای مهربانم، از آخرین باری که اینجا بودم و از حیرانی هایم برایت گفتم، حالا خیلی وقت گذشته. بعد از آن روز تا چند روز قبل از عروسی هم بحث و جدل داشتیم اما هرچه بود تمام شد. بعد ها محمد می گفت کاش زودتر عروسی کرده بودیم! و من در دلم به حرف های پدر و مادر و برادرش فکر می کردم که هر وقت می شد نظری می دادند و می گفتند همه دو سال عقدند و از این چرت و پرت ها. قبل از عروسی به سفر کیش رفتیم و بعد هم یک مهمانی و بعد هم آمدیم در خانه مان.
هواللطیف. خدای مهربانم سلام، پس از ماه ها آمده ام اینجا. دلم لک زده بود برایت و برای حرف زدن اینجا یواشکی با تو. من که شبانه روز با تو حرف می زنم ولی اینجا رنگ و بوی دیگری دارد. این چند ماهی که نبودم اینقدر اختلاف و جنگ و بحث و دعوا و مشاجره و بی حرمتی و آبروریزی و روزهای بد داشته ام که دیگر دلم می خواهد برای همیشه فرار کنم ازین اوضاعی که پیش آمده. خسته شده ام و نمی دانم که به کدامین گناه محکوم بودم که روزهای خوب نصیبم نمی شوند.
هواللطیف. چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. منی که نه می توانم با کسی از نزدیکانم حرف بزنم و نه دوستی و نه هیچ کس دیگری! نوشتن تنها و تنها صلاح من شده، تنها مأمن امنی که می توانم به آن پناه ببرم و تمام خودم را ذره ذره توی رقص انگشتامم روی کیبرد بریزم و آن وقت به درست شدن جملات نگاه کنم و به این جمله ایمان بیاورم که ذره ذره جمع گردد وانگهی دریا شود. توی این زندگی عجیب و غریبی که هر روز برایم یک اتفاق غیر منتظره ی خاکستری و یا سیاه دارد و خبری از سفیدی
هواللطیف. چند ماه پیش تعجب کرده بودم از این همه نیامدن و حالا هم همینطور. اینجا تنها و تنها و تنها جاییست که می توانم حرف بزنم و خیالم راحت باشد که تو می دانی و میخوانی خدایم. بی کسی را حالا فهمیده ام. حالا که در روزمرگی هایم و حرف و نقل و بحث و جدل هایمان هیچ کسی را ندارم که بتوانم ذره ای به او اطمینان کنم و حرف هایم را بزنم و کمک بگیرم و م کنم. هیچ کسی نیست که حرف هایم را بی منظور و بی طرفانه گوش بدهد و من چقدر چقدر چقدر تنهایم.
هواللطیف. باورم نمی شود که 9 ماه است من اینجا نیامده ام و ننوشته ام خدایم و بیشتر از آن باورم نمی شود که دو پست قبلی م و حرف هایم و حالا پس از 9 ماه، آن روزهای سخت و سرد مهر ماه بی مهری ها تمام شد و آبان همه اش رفت و به آذر رسیدم و اویم آمد. باورم نمی شود که آمد و چقدر سخت پذیرفتم و بزرگترین تصمیم زندگی ام را گرفتم و بعد اسفند ماه بود که عقد کردم. حالا باورم حتی نمی شود که عقد کرده ام و نزدیک به 4 ماه است که متاهل شده ام.
هواللطیف. آن روز آمدم و به تو گفتم و از تو خواستم. با همان تسبیح سبز رنگم از تو خواستم و تو را صدا زدم به حق آرامش مسجدی که در آن بودم و خوب آمد و گفتی که خوب است کار خوبی ست . اما باور نکردند. گفتند نه! و این نه و نه ها ادامه داشت تا چند روز بعد و غروب 13 ام مهری که 13 را برایم پر از حس غریب رفتن کرد. خدایا تو بودی و شاهد بر همه چیز. بر تمام ذوق و شوقمان. و بر تمام دلهره هایی که داشتم.
هواللطیف. اصلا به دلم مانده سال هاست که یک روز اتفاقی بیایم و حرف های قبلی ام را بخوانم و بگویم خدایا شکر که حاجتم را دادی. خیلی ها هستند به قول خودشان این هفته تا آن هفته ی زندگی شان به قدری اتفاقات خوب برایشان می افتد که خودشان حیرانند. و من حالا سال هاست منتظر این اتفاقات خوبم! دیگر نه دلم رمان خواندن می خواهد نه قصه ی دیگران نه امیدها و ناامیدی هایشان را انگار به نقطه ی جدیدی رسیده ام که دیگر میخواهم قصه ی زندگی خودم را ادامه بدهم! و ببینم آن

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها